امیر کیانامیر کیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

شکوفه عشق

دیدار با همکارای مامان

پنجشنبه 16 شهریور 91 امروز چندتا از همکارای شرکت برای دیدن تو زحمت کشیدند و به منزل ما آمدند. زهرا باقری، اعظم احمدپور، بیان زارعی زاده و سمیه کرامتی. یه کارت تبریک و یه کارت هدیه برات گرفته بودند دستشون درد نکنه. من از طرف تو و خودم ازشون تشکر کردم. آقای امیر مافی همکار بابایی هم زحمت کشیدند و برای عرض تبریک و دیدن تو به منزل ما آمدند. آقای مافی هم برای شما هدیه آوردند که ما از ایشون تشکر کردیم   ...
26 مهر 1391

امیرکیان مرد کوچولوی مامان

یکشنبه 12 شهریور سال 91 ماهگل مامان سلام نزدیک به یک و ماه و نیم میشه که چیزی برات ننوشتم. چون تمام وقت در خدمت گل پسر و مشغول انجام وظایف مادرانه هستم! الان که دارم برات مینویسم خوابیدی، یه خواب عمییییق! الهی قربونت برم نمی دونی وقتی که خوابی چقدر ناز و دوست داشتنی میشی. البته بیداریتم همینطوره! امیرکیان مامان تو الان 67 روزته از اتفاقات و وقایعی که تو این مدت افتاده برات مینویسم: پنجم مرداد یک ماهت تموم شد و برای چکاب رفتیم پیش خانم دکتر بصیر. قدت شده بود 54 سانت و وزن 4 کیلو. برای دلپیچه هاتم یک شربت نوشت. آخه عزیزم تو بعضی شبها دلپیچه داشتی و نمی تونستی خوب بخوابی و مامان مجبور بور بغلت کنه و راهت ببره و پشتت رو بماله تا تو خوا...
15 مهر 1391

تولد ماه قشنگم

سلام به روی قشنگتر از ماه پسر نازنینم امیرکیان گلم. خوش اومدی ستاره من. تو در روز دوشنبه 5 تیرماه سال 91 مصادف با 5 شعبان سالروز ولادت امام سجاد (ع) ساعت 10:55 صبح در بیمارستان مادران تهران با وزن 3/100 و قد 48 سانت توسط خانم دکتر مریم ملکی چشمای قشنگتو به این دنیا باز کردی و همراه خودت شادی و هیجان رو برای ما به ارمغان آوردی. امیدوارم دنیا برات جای خوبی باشه و همواره مایه شادی و نشاط و امید ما باشی. میخوام یه کم از روز تولدت برات بنویسم: صبح دوشنبه که بیدار شدم اول نماز صبح رو خوندم و بعد دوش گرفتم تا بیشتر سرحال باشم.خاله مرضیه و عزیز و پسرخاله مهدی از شب قبل خونه ما بودند. من و باباکیوان لباسهامون رو که از شب قبل مرتب آماده ...
15 مهر 1391

نفس مامان سه ماهگیت مبارک

چهارشنبه 5 مهر 91 نفس مامان سه ماهه شدی. به همین زودی! همینطور داری بزرگ میشی. نمی دونی چه آرزوهایی برات دارم. هستی مامان روزی نیست که خدای مهربون رو به خاطر وجود تو شکر نکنم. خدایا تو از این نعمتها به خیلی ها دادی. ممنونتم که ما رو هم قابل دونستی و این فرشته رو برامون فرستادی.من و بابا به خدا قول دادیم امانت دار خوبی براش باشیم و تمام همت خودمون رو برای تربیت و پرورش تو گل نازمون به کار بگیریم...   اینجوری نگام نکن! میخورمتا! وای اگه دختر بودی! . . . .   شوخی کردم مامان! تو برای همیشه گل پسر نازمی       و اما از کارهایی که یادگرفتی انجام بدی برا...
15 مهر 1391

اندر احوالات اولین سفر گل پسر ما

دوشنبه 3 مهر ماه 91 سلام جیگر طلای من اول از همه یه بوس خوشمزه از اون لپای نازت! ای جووووون! امروز میخوام خاطرات اولین مسافرتت رو برات بنویسم. یه مسافرت شاد و فراموش نشدنی. مسافرتی که شیرینی وجود تو لذتش رو چندین برابر کرده بود. روز یکشنبه پیش یعنی 26 شهریور من و تو و بابا کیوان به همراه مامانی و خاله مرضیه عازم سفر به شهر اردبیل شدیم تا از اونجا به شهر زیبای سرعین بریم. قبل از سفر یه کم نگران بودم که نکنه مسافرت با ماشین اذیتت کنه. آخه تمام طول سفر رو من باید رانندگی میکردم برای همین نمیتونستم زیاد بغلت کنم. اما تو به قدری آقا بودی که به قول خاله مرضیه هممون رو شرمنده کردی!! فقط میتونم بگم گل پسر به این خ...
15 مهر 1391

روزهای پایانی بارداری

دوشنبه 8 خرداد سال 91 این روزا خیلی زود خسته میشم. حسابی سنگین شدم. روزای آخریه که میام سرکار. دیگه کم کم باید فعالیتهامو کم کنم و بیشتر استراحت کنم. وروجک مامان تکونای تو هم شدید تر شده. آخه هرچی بزرگتر میشی جات کوچیکتر میشه. بعضی وقتا بابایی دستشو میذاره روی شکمم تا حرکاتت رو حس کنه. بابا کیوان خیلی بهم کمک میکنه. چند وقته که به خاطر شرایط بارداریم کمتر بهش میرسم. میخوام بهش بگم  همسر عزیزم ازت خیلی ممنونم که اینقدر به فکر منی تا این دوران رو به سلامت طی کنم. ایشالا که بتونم جبران کنم عزیزم. خیلی دوست دارم و از اینکه در کنار توام احساس شادی و آرامش می کنم مهربون من ...
12 مهر 1391

عیدت مبارک گل پسر نازم

دوشنبه هفتم فروردین سال 91 سلام به روی ماه گل پسرم اول از هر چیزی عیدت مبارک. اینم یه بوس خوشمزه این اولین یادداشتیه که تو سال جدید برات مینویسم. الان ساعت 10صبحه و من سرکار هستم. شرکت امروز خیلی خلوته با خودم گفتم حالا که سرم خلوته یه کم برات بنویسم. سه شنبه گذشته حدود یک ربع نه صبح سال تحول شد. من و بابا کنار هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و برنامه تحویل سال رو تماشا میکردیم. البته تو هم بودی، منتها تو دل مامانی! این اولین عیدی بود که من و بابا بعد از ازدواجمون کنار هم بودیم. من داشتم قرآن می خوندم و برای همه دعا می کردم، بیشتر از همه برای تو.... بغضم گرفته بود، بی اختیار گریه ام گرفت، نه از ناراحتی، بازم یه ...
12 مهر 1391

روزی که غافلگیرم کردی!

شنبه 27 خرداد  سال 91 برای معاینات دوره ای رفته بودم مطب خانم دکتر ملکی. خانم دکتر بعد از معاینه گفتند باید ظرف چند روز آینده آماده شم برای زایمان. مطابق تاریخی که خانم دکتر  قبلا داده بودند قرار بود زایمان حدود پانزدهم تیرماه باشه. اما مثل اینکه پسر کوچولوی من عجله داره! طبق محاسبات خانم دکتر زایمان حدود 10 روز جلو افتاد. یعنی پنجم تیرماه. به عبارتی 9 روز دیگه. یه کم غافلگیر شدم!خدایا باورم نمیشه امیرکیانم داره میاد! خوشحال بودم از اینکه زودتر میبینمت عزیز دل مامان... ...
12 مهر 1391

حال و هوای شب آخر

یکشنبه 4 تیرماه سال 91 امشب آخرین شبی هستش که تو دل مامانی هستی. دیگه از فردا زندگی دونفرمون تموم میشه. الان تو اتاقت نشستم و دارم برات مینویسم. بابا کیوان هم داره ازمون فیلم میگیره. وسایل بیمارستانمون رو توی ساک جمع کردم و چندبار چک کردم که چیزی کم و کسر نباشه. سرشب یه کم استرس داشتم  ولی شکر خدا برطرف شد. نزدیک نه ماه با هم زندگی کردیم. روزهای خوبی رو با هم داشتیم. وقتایی که دلم میگرفت باهات حرف میزدم و آروم میشدم. خیلی شبها با همدیگه قرآن میخوندیم. دعا می خوندیم. بعضی وقتا هم با هم موسیقی گوش می دادیم. آواز میخوندیم. میرقصیدیم. ورزش می کردیم. استخر می رفتیم... خلاصه که با هم داستانها داشتیم. الهی فدات شه مامانی که اینقدر بهت ...
12 مهر 1391

یه روز به یاد موندنی دیگه

پنجشنبه 21 اردیبهشت 91 امروز هم از اون روزای به یاد موندنی بود: روز خرید سیسمونی و وسایل برای گل پسرم. با خاله ناهید و خاله مرضیه رفته بودیم بازار خیابون ولی عصر. چیزی به اومدنت نمونده عزیزم. منم یواش یواش دارم سنگین میشم. باید زودتر وسایل مورد نیازت رو تهیه میکردیم. تخت و کمدت رو چند روز قبل گرفته بودیم. امروز هم بقیه وسایل رو گرفتیم: لباس، حوله، پوشک، سرویس بهداشتی، وسایل حمام، پتو، کریر، روروک، اسباب بازی، لوازم غذاخوری و ... مبارکت باشه مامانی. نمیدونی چقدر ذوق داشتم. همش تو ذهنم تصور میکردم که لباسها تو تنت چطوری میشه بهت میاد یه نه؟! ...
12 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شکوفه عشق می باشد